پسر عزیزمون مهرســــــــــام

انتظار شیرینم ...

این چند ماه که منتظرت بودم به اندازۀ چند سال نگذشت به اندازۀ همین چند ماه گذشت اما فهمیدم ماه یعنی چه روز یعنی چه لحظه یعنی چه این چند ماه گذشت و فهمیدم گذشتن، زمان، انتظار یعنی چه ...
1 شهريور 1394

عشق مامان و بابا _ وارد 23 هفتگی شدی

هفته ها همین طور دارن پشت سر هم می گذرن... چشم به هم بذارم این روزا هم می گذرن و پسر نازم می یاد تو بغلم... دلم می خواد از این روزا حسابی کیف کنم و لذتش و ببرم چون معلوم نیست که این روزا تکرار بشن یا نه !  پسر ما که از الان تابلوئه به صدای باباش کلی عکس العمل نشون می ده و وول می خوره... نمی دونین باباش چه ذوقی می کنه!! اینروزا کم کم راه رفتن برام سخت میشه وقتی زیاد سرپا هستم کمرم درد می گیره و بهم فشار می یاد... الان توی اوایل ماه شش هستم و 3 ماه دیگه بیشتر نمونده ... راستش کمی می ترسم اما زیاد به تهش فکر نمی کنم سپردم به خوده خدا خودش بهتر می دونه چی به صلاحمونه ... لگدهات و وول خوردنهات تو این هفته خی...
28 مرداد 1394

کادوی خاله شیـدا جوون

سلام پسـر مامانی  امروز خاله شیدا جون برات کادو گرفته ک عکسشو برات گذاشتم... اولین کادو برای پسر خوشگلمه مبارکت باشه مامان جوونی  ممنونم شیدا جونم  ...
23 مرداد 1394

22 هفته ات مبارک مامان جونی

امروز 21 مرداد عزیز مامان وارد 22 هفته شدی  موقع ناهار احساس کردم داری لگد می زنی و کلی ذوق کردم یه چند باری تکرار شد اما بعدش ساکت شد.. به نطرم تو کل دوره بارداری شیرین ترین لحظه همین حس کردن لگدهاست... ولی لگدهات خیلی آرومه پسر خوشگلم اینروزا گرما خیلی طاقت فرساست ... ولی بخاطر پسر نازنینم تحمل میکنم قررربونت بشم علاقه باباجونی نسبت ب تو روز ب روز داره بیشتر میشه فداش بشم     ...
21 مرداد 1394

سونوگرافی آنومالی پسر خوشگلم

سلام جیگر مامانی ... روز دوشنبه 5 مرداد من رفتم پیش دکترم واسه چکاپ آخه گفته بود توی هفته ی 19 بیا که واست می خوام یه سونو بنویسم منم خیلی خوشحال بودم چون دوباره می تونستم ببینمت ... تو اون روز 19 هفته و 4 روزت بود.  منم وقتی خونه اومدم برای روز شنبه 17 مرداد نوبت سونو پیش دکتر نژاد قلی بابل گرفتم   ساعت 5.5 بعد از ظهر رفتیم دنبال مامان جون مریم تا با هم بریم سونوگرافی  تو راه انقدر ترافیک بود ک ساعت 6ونیم رسیدیم... وقتی رفتیم داخل و تو رو دیدم کلی ذوق کردم ، آخه کلی تغییر کرده بودی و بزرگ شده بودی و دستهای خوشگلتو دیدم عزیزم  امروز دکتر با قطعیت گفت که پسری عزززززیزم نمی دونی چقدر ...
18 مرداد 1394

♡ قدم نو رسیده مـــــبارک ♡

سلام عشق مامانی دیشب یه خبر فوق العاده رو شنیدم ک کلی خوشحال شدم زندایی ماندانا بهم زنگید و خبر باردار شدنش رو داد 《 خدایا شکرت 》  وقتی سر مزار آرشام جون بودیم ازش خواستم ک بعد رفتنش دل مامان و باباش رو حسابی شاد کنه  وقتی خبر باردار بودن زندایی رو شنیدم خیلی ذوق زده شدم و اشکم در اومده بود ... درست در روزی ک از پیشمون پر کشیدی یه نینی دیگه رو وارد زندگی مامان و باباش کرد ... زندایی چند روز دیگه میره دکتر تا دقیق متوجه بشیم چند هفته هستن ★★  فعلا مامان جونی تا خبرهای جدیدتر ... ...
17 مرداد 1394

♡ خوشگل مامانی وارد ۲۱ هفته شدی ♡

سلام‌‌♥ پسر مامانی♥ ✍✍ امروز ۱۵ مرداد ۱۳۹۴ هست  پسر خوشگلم دیروز وارد ۲۱ هفته شدی و من کلی خوشحال شدم باباجونی وقتی شنید وارد ۲۱ هفته و بزرگتر شدی باهات صحبت کرد و نازت میداد امروز هم ک سالگرد آرشام جون بود و باسلوق و حلوا و خرما و ... وسایلی بود ک بر سر مزارش برده بودیم  پسر داییت ۲۷ آبان وارد ۴ سال میشه ولی عجل امانش نداد و بر اثر بیماری سختی ک گرفته بود و ۲سال با اون بیماری مبارزه کرد در ماههای آخر دیگر طاقت نیاورد و از جمعمان پر کشید و رفت و همه را اندوهگین کرد...روحت شاد آرشام عزیزم♥   ♡ ای سفر کرده تو دانی که بیادت هستیم♡ ♡ای گل پرپر ما چشم براهت هستیم♡ ♡تو سفر کرده ای و آسو...
15 مرداد 1394