عشق مامان و بابا _ وارد 23 هفتگی شدی
هفته ها همین طور دارن پشت سر هم می گذرن...
چشم به هم بذارم این روزا هم می گذرن و پسر نازم می یاد تو بغلم...
دلم می خواد از این روزا حسابی کیف کنم و لذتش و ببرم چون معلوم نیست که این روزا تکرار بشن یا نه !
پسر ما که از الان تابلوئه به صدای باباش کلی عکس العمل نشون می ده و وول می خوره...
نمی دونین باباش چه ذوقی می کنه!!
اینروزا کم کم راه رفتن برام سخت میشه وقتی زیاد سرپا هستم کمرم درد می گیره و بهم فشار می یاد...
الان توی اوایل ماه شش هستم و 3 ماه دیگه بیشتر نمونده ...
راستش کمی می ترسم اما زیاد به تهش فکر نمی کنم سپردم به خوده خدا خودش بهتر می دونه چی به صلاحمونه ...
لگدهات و وول خوردنهات تو این هفته خیلی واضح و زیاده الهی دورت بگردم پسر عزیزم ... حتی تو این هفته پاهاتو دیدم ک از پوستم اومده بود بالا و داشتی لگد میزدی انقدر ذوق زده شده بودم ک اشکم در اومده بود
بعد خیلی واضح مشخص بود ک سرت سمت راست بدنم هس و رو یه قسمت شکمم گرد شده و طرف دیگش خالیه
وای خدا جون اینروزا خیلی لذت بخشه برام... خدایا شکــــــرت
باباجونی اینروزا صبح که میخواد بره سرکار اول باهات صحبت میکنه و بهت صبح بخیر میگه بعد میره سرکارش... روزی چند بار زنگ میزنه و حالت رو میپرسه الهی فداش بشم من وقتی از سرکار اومد اول میاد پیشت کلی باهات حرف میزنه و میبوستت
عکس العملهایی ک به صدای باباجونی نشون میدی واقعاٌ دیدنیه ... خیلی میخندیم
همیشه برای سلامتیتون دعا میکنم
بابای مامان جونـــی