ورود به بیست و هفت هفته ات مبارک عزیز دلم
سلام مهـرسام جونـم , سلام عسلم، سلام جيگرم، دورت بگردم خوبي ماماني. عزيز مامان اوضاع احوالت خوبه؟
دردونه مامان و بابا، همه چيزم، همۀ زندگيم، اميدم ، دارم لحظه شماري مي كنم تا اين ۳ ماه و چند روز باقيمانده زودتر برود و بتونم ببينمت و تو آغوشم بگيرمت و بوسه بارانت كنم.
همه بهم ميگند الان دوره خوشيت است و خوب بخواب و استراحت كن ، بچه كه به دنيا اومد نمي ذاره پلك روي هم بذاري. اما من همین الانشم خیلی کم خوابم و دوست دارم زودتر اين روزها و ساعت ها بگذرد و تو عزيز دلم سر وقت خودت به دنيا بيايي و زودتر دردانه ام را ببينم.
ماماني الان تو هفته بیست و هفت هستي. تکون خوردنهات شدت پیدا کرده , صبحها تا منو بیدار نکنی و صبحونه نخوریم آروم نمیشی... مامان فدای پسر سحرخیز خودش بشه...
بابایی میاد پیش شکمم و کلی باهات صحبت میکنه توام یهو غافلگیرش میکنی و یه تکون اساسی میخوری , از تعجب باباجونی من کلی میخندم .
وقتی باباجونی دستاشو رو شکمم قرار میده عکس العمل هات خیلی زیباست ... بابایی تو اون لحظات کلی نازت میده و دورت میگرده ... فدای هردوتون بشم ...
این روزها خونه خودمون هستیم روزها عزیز حمیرا زحمت ناهارمون رو میکشه و برامون میاره , غروب هم مادرجون مریم شاممون رو میفرسته
از هر دو مادربزرگهای عزیزت ممنونم ک اینقدر هوای منو و تورو دارن ... امیدوارم بتونیم لطفشون رو جبران کنیم
مامان جونی خیلی دوستت داریم ...